كاش مي توانستم جور ديگري باشم.يك جور محكم تر،ناشكستني تر شايد.بي واهمه از روبرو شدن با تمام آنچه كه فرو ريختني است در من.كه اينهمه نترسم از خودم.كه نگريزم از وحشت خويش به آغوش هر كوچه تاريكي كه مرا پنهان كند از من.كاش،تمام اين گنجشكهاي هراسان كه مدام و جيغ كشان ،خود را به ديوار سينه ام مي كوبند،آرام مي گرفتند يك شب به مرحمت داغي تند گلوله اي حتي.خسته ام.و مغزم،شبيه كارخانه ي زنگ زده ي متروكي ست كه هنوز از غژ و غژ غمگين چرخ دنده هاي كهنه اش به گريه مي افتد.من خسته ام،و توي سرم،هزار شهرزاد چاق پير،با خش خش دامن هاي پف دار تافته،كه لمبر خوردن اندامهاي درشتشان را بيشتر به تماشا مي گذارد،مدام از اين طرف به آن طرف مي روند و با دندانهاي زرد و لبهاي ماتيك زده،براي شاهزاده هاي از اصل افتاده ي پاپتي،هزار و يك داستان دروغي دست چندم تعريف مي كنند.من،سكوت وهم انگيز گورستاني گمنامم،كه سالهاست شيون هزار مادر فرزند مرده از لابلای بی نشانی سنگهاش،به گوش مي رسد.من خسته ام،از این دویدن بی دلیل وبی نشانی،از این سرگشتگی پا و مجنون وار،از اين پرسه ي غريبانه ميان كوچه پس كوچه هاي بي نام و بي چراغ شهري ناشناس در سرم.بيقرار يافتن چيزي،كسي،خاطره اي شايدكه راز اينهمه اندوه سر به مهر را واگو كند برايم.من از مواجهه با چهره ي هراسناك نشسته در آينه ي روبرو،خسته ام.از يادآوري مكرر دستهايي كه دراز شدند به نيت نوازش و در آستينشان،جز سخاوت بي رحم خنجر نبود.از اين گريز ناگزير از خويش،از پناهندگي به كلمات آدمياني كه هيچگاه،هم زبان من نبودند.من بريده ام از اين فرسودن بي وقفه،از جنگ تن به تن با خویش،از جدال مدام باید ها و نبایدها و چراها.از ناتوانی بیاد بردن رد انگشت هاي سیاه تقدیر بر روشني معصوم چشمهام.من خسته ام،و كم آورده ام ديگر و آنقدر دويده ام در فرار از خود،كه حالا،رسيده ام به آخر دنيا.به ته آخرين بن بست از آخرين خيابان بي نشان ترين شهر دنيا.من خسته ام،و سردم است و مي دانم به زودي باران غم انگيزي خواهد باريد و من،باز هم،در گوشه ي سردترين كوچه ي خاكستري عالم،خيس و خواب آلود و نااميد،به امنيت دستهاي تو فكر خواهم كرد بر موج موج وحشي موهام،و اينكه كاش،مي توانستم يك جور ديگر باشم برايت،يك جور محكم تر،فرو نريختني تر شايد.من سردم است و حالا،درست روي آخرين نصف النهار زندگي ام ايستاده ام و خوب میدانم که دیگر گرمای هیچ دستی مرا نجات نخواهد داد.مادرم می گويد هرکس قسمتی دارد و من،به قصه گوی پريشاني مي انديشم كه داستان قسمت مرا،با چشمهای خیس،جایی میان که ی پس از مستی نوشته است،تلوتلوخوران به دور میدانهای یخ زده ی دهکده ای متروک لابد،که حالا اینگونه شبیهم به آتشفشان خاموشی در محاصره ی برف.و به قول شازده کوچولو،آتشفشان هم اگر پاک باشد مرتب و یک هوا می سوزد و یکهو گر نمی زند،اگر دستی باشد که گاهگاهی،خاکستر سوخته ی دل آدمی را به نوازش کمرنگی پاک کند.من خسته ام،و خيس و بي رمق،تكيه داده ام به آخرين ديوار دنيا.سرد است و خوب مي دانم كه خورشيد،سالهاست كه مرده و خورشيدهاي مرده،به هيچ كار اين جهان نمي آيند.آفتاب،رفته است،و باران،يكريز و بي امان،از چشمهاي من،بر تمام خيابانهاي ساكت اين شهر مي بارد.
از کانال تلگرام خانم ندا کارگر @nkargardr